نویسنده: هادیتک - سه شنبه چهارم اردیبهشت ۱۴۰۳ مرگ، شوخی بدی بود که زندگی با من کرد. اوّلین باری که با مرگ آشنا شدم شاید 5 یا 6 سال داشتم. فریادی توی کوچه به هوا رفت. همسایهها با شتاب رفتند خانه کسی که از آنجا هوار میآمد. من هم فرصتی یافته بودم که در کوچه بازی کنم. در میان بازی تصمیم گرفتم من هم بروم و از نزدیک جویای اتفاق شوم. وارد حیات شدم که شلوغ بود. جلوی پنجره بزرگی که رو به حیاط باز میشد ایستادم و به داخل اتاق نگاه کردم. تقریبا وسط اتاق، نزدیک پنجره جسمی شبیه آدم بود که رویش به طور کامل چادر سیاه انداخته بودند و اطرافش زنهای همسایه شیون میکردند. آدم درازی بود. مربوط به پیرزن همسایه میشد. این را از حرفهای مردم فهمیدم. با خودم میگفتم چطور آن پیرزنی که همیشه دولا راه میرفت میتواند اینقدر دراز باشد! آنجا اول بار به مفهوم مرگ فکر کردم بدون آنکه ترسیده باشم. بعدها این فکر باضافه خزعبلاتی که به واسطه مذهب به من رسید، همیشه ذهن مرا درگیر مرگ نگه داشت. گاه با این ژست که مؤمن لحظهای از یاد مرگ غافل نمیشود و گاه با افکار مالیخولیایی شبیه لحظاتی که دچار تب شدید میشوم، این افیون را در مغز بیچاره قرقره کردهام بیآنکه سودی داشته باشد. و نهایت همه اینها هربار این شده که سعی کنم بیتفاوت باشم. من حتی خودم تلقین مرگ و قرار دادن میت در قبر را تجربه کردهام و اتفاقا از من پرسیدند که ترسیدی و واقعا نترسیده بودم. حتی شاید چهرهام آنقدر بیتفاوت به نظر میرسید که از دید دیگران آدم سنگدلی هم به نظر میرسیدم. اما؛ اما غصه بزرگی هست مرگ. نه از جنس عزایی که یک خانواده در فقدان عزیزشان به سوگ مینشینند. عزای پایدار من از جنس دیگریست. عزای فلسفه وجودی(!) مرگ هست نه رخداد مرگ! و هرگز نتوانستم ح یادداشتهای پراکنده هادیتک...
ما را در سایت یادداشتهای پراکنده هادیتک دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : haditaka بازدید : 4 تاريخ : دوشنبه 10 ارديبهشت 1403 ساعت: 11:46